پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

دست کوچولو پا کوچولو

روز اول تولد همه عشق پارسای بی ادعا-- یادش بخیر قربون نگاهت پسرم کاش دوباره اون روز برمیگشت

اول از همه سلام الان آقا پارسا لالا کرده  بعد یه حموم گرم ما دیگه کولاک کردیم یهو عکسای پارسای دلبر را رو میکنیم این عکس رو از روی فیلم موقع تولدت گرفتم پوست بدنت خیلی پوسته شده بود به خاطر ساعتها طول کشیدن زایمان(هم اتاقیمون زحمت چرب کردن با روغن بچه رو کشیدند--هنوز وقتی روغن بدنت رو بو میکنم یاد اون روز به یاد ماندنیو تکرار نشدنی میافتم) مامان بزرگ عزیز این فیلم ها رو میگرفت دستش درد نکنه از 10 روز مانده به تولدت وتا دوهفتگیت پیشم بود شب بیداری ها کشید نیمه های شب تو رو بغلم میداد تا شیر بدم چند روزی هم که بینارستان بستری بودم برای عفونت بعد زایمان اذیت شد زحمتاش رو نمیتونم جبران کنم تازه بعد دوهفتگیت به اتفاق مامان بزرگ...
3 خرداد 1392

اولین غذای پسرگلمون --فرنی مامان پز

      شکر خدا تو 6 ماهه شدی وغذا خور (29 اردیبهشت) قبل تر ها هم میل زیادی به غذا داشتی ولی به توصیه پزشکت دکتر مزینانی که خیلی ازشون ممنونم ومدیونم بهشبرای تشویق به تغذیه با شیر مادر) تا 6 ماهگی صبر کردیم تو هم وزنت خوب بوده نیاز نبود زوتر شروع بشه غذای کمکی فدای تو با اون اشتهات امروز که روز ذدوم غذادادنت بود بشقابو میقاپیدی منم دلم میخواد بیشتر بدم بهت اما نمیشه دیگه!!! عکسای بالا هم که جشن سه نفره من ونو وبابا جونه که اسم جشن بود"جشن غذا" اون گاوه هم تو عکس سرش دیده میشه ارگ هست که برامون آهنگ میزد توی عروسکات صندلی بادی وخانم مرغ غرغروت رو خیلی دوس داری نوش جونت پسر طلا این عکس بین همه عکسات مرت...
31 ارديبهشت 1392

45چلف5قفغ67قثیفقثببفیییییییییییثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثببببببببببببببببببببب458

پسر طلا داشتم تو اینترنت میچرخیدم اینو دیدم راجع به خندادن بچه ها http://nininegin.niniweblog.com/post629.php من که همش با تو این بازی ها رو میکنم تو هم خیلی خوی منو میخنذونی جگر طلا این عکس حدوذ 4 ماهگیته با ماهی ها بازی میکنی(دیروز هم با ماهی های حوض خونه دایی بازی کردی شالاپ شولوپسی راه انداخته بودی) در ضمن عنوان مطلب رو هم خودت زدی قربون دستات که اول با یه دست بعد دو دستی تایپ میکردی خالا هم که روپامی ونمیزارمدستات گرفتم با پاهاتلگد میزنی به لب تاپ   ...
27 ارديبهشت 1392

عمو اومده با دایی----- افرین به هر دوتایی

اقا پسرم برگ گلی اول   شیرین کاری تو روز 13 /2 رفتیم نمایشگاه کتاب با عمو جون وتو توی کالسکه بودی ولی مدام خسته میشدی و مجبورمون میکردی بغلمون کنیم تورو  ،عصری رفتیم پارک نمیدونم چی؟ که زندان قصر توش بود ناهار خوردیم   موزه زندان رفتیم که برای اولین بار پارسا جون توی بغل بابا حمید گفت  او دلا       ل لل  ل قربون تو با جنجره ات مادر دیروز هم دایی جون اومد پیشمون من و تو  و بابایی خوشحالیم که اونا رو بعد مدتها میبینیم دایی سربازه برای کسر خدمت  وعمو دانشجو یه که برای خرید کتابای آمادگی ازمون ارشد اومده بودن تهران هردو امروز رفتن ومن دلم غصه دار شد خدا به همر...
15 ارديبهشت 1392

اندر احوالات ما و دردانه مون

چی شده پسر شیرین کاریهات یهو این همه زیاد شده؟! مردی شدی بزرگ شدی دیگه اون نی نی کوچولو  نیستی که روی پام که شیر میخورد جا میشد حالا قد کشیدی ماشاالله چشم نخوری ایشاالله روزا که تا 11 یا 12 ظهر خوابیم البته به هوای تو بعدش هم ناهار ونماز  وبعد تو روروک میکنم تو خونه تا بغلتی من کارامو بکنم خیلی خونه نامرتب میشه عصری هم گردش در پارک وبعد نماز جماعت که قراره دیگه نماز جماعت نریم چون تو اذیت میکنی ونمیتونم نمازمو  بخونم  
11 ارديبهشت 1392

روز مامان مبارک باشه

پارسای گلم ممنون بهم تبریک گفتی ومنو تحویل گرفتی کادو که خبری نبود(شوشو میگه میخواستم گل برات بگیرم که دیر وقت بود) من با شنیدن صحبتات انگارکادو گرفتم پسر دوچولو از 4 ماه ونیمگی میگفتی  : یام یام -- کوم کوم -- با  با ---صبح ها هم هاها  ها     بوفففففف بوففففففففف از شیرین اداهات بگم دیروز پارک بردمت با کالسکه وقتی رفتیم برا تاب بازی(چندروزی هست میریم تنها) از تاب خوردن بچهها به وجد اومدی جیغ میزدی با صدای بلند که میپیچید تو پارک همه نگات میکردن الهی فدات خودت که سوار تاب میشدی به بچه های کنارت که تاب میخوردن نگاه میکردی البته آقا کوچولو دوسداری ایستاده تاب بخوری اینم ژست تویه دیگه (توی گهواره ...
10 ارديبهشت 1392